یاداشت

کاوش‌گر هستی درنگی در آثار مرحوم جهانگیر خسروشاهی / دکترمحسن مومنی شریف

ادبیات داستانی پایداری


کاوش‌گر هستی درنگی در آثار مرحوم جهانگیر خسروشاهی

دکترمحسن مومنی شریف :

جهانگیر خسروشاهی، داستان‌نویس و پژوهشگر ادبیات انقلاب اسلامی در اول آذر 1340 ش. در روستای دهق از توابع اصفهان دیده به جهان گشود و پس از دوره‌ای تحصیل در مدرسه به تحصیلات حوزوی روی آورد. با پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های فرهنگی خود را آغاز کرد و از سال 1368 ش. به همکاری با حوزۀ هنری پرداخت. حضور در مجلۀ سوره، عضویت در شورای بررسی کارگاه قصه و رمان حوزۀ هنری، عضویت در پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی، همکاری با گروه تلویزیونی جهاد سازندگی و روایت فتح از جمله فعالیت‌های اوست. از خسروشاهی آثار زیادی در زمینۀ داستان کوتاه، رمان، زندگی‌نامۀ داستانی و مقاله به چاپ رسیده است. وی در 13 بهمن 1400 در سن شصت سالگی دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی شتافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

خلفه‌های وحشی

نخستین بار نام جهانگیر خسروشاهی را از شهید آوینی شنیدم. آن روزها مجموعه داستانی از او به نام خلفه‏های وحشی منتشر شده بود و آقای آوینی از آن تعریف می‌کرد. در حقیقت این مجموعه با توجه به معیار‌های ادبی رایج آن زمان، چنگی به دل نمی‌زد. از سوی، دیگر شهید آوینی هم در این‌گونه حوزه‌ها شخصیتی مشکل‌پسند و دقیق بود؛ شخصیت فرهیخته‌ای که نه تنها در میدان عمل و آفرینش هنری دستی داشت، بلکه در حوزۀ نظر هم دارای نگاهی نافذ بود. بی‌تردید او در خشت خام چیزی را می‌دید که ما جوانان آن روزها در آینه هم نمی‌دیدیم. از این‌رو برای دست‌یافتن به راز آن پسند، ناگزیر باید به دیدگاه‌های آن شهید والامقام به ادبیات داستانی انقلاب هر چند به‌صورت گذرا نظر افکنیم.

شهید سیدمرتضی آوینی دربارۀ هنر انقلاب اسلامی به‌ویژه فیلم مستند و سینما بسیار سخن گفته است؛ اما به‌طور ویژه پیرامون ادبیات داستانی انقلاب تنها یک یادداشت دارد که در مجلۀ ادبیات داستانی منتشر شده است. او با درنگ در سخن میلان کوندرا که گفته است: «رمان ماهیتاً در جستجوی کشف معمای «من» است». می‌نویسد: «معمای من گشودنی نیست. معمای «من» یعنی معمای هستی... و این معما _ یا بهتر بگویم «راز» _ گشودنی نیست که نیست؛ نه با رمان که با هیچ چیز. راز اگر در دام انکشاف می‌افتاد که دیگر راز نبود. میلان کوندرا نیز انتظار نمی‏برد که رمان این راز را بگشاید. این‌قدر هست که رمان می‌تواند از عهدۀ بیان این «وضع» برآید، وضع انسان در جهان».

بنابراین، از نگاه شهید آوینی روایتِ «وضع موجود انسان» موضوع کارویژۀ رمان است؛ «اما نه با عقل فلسفی، بلکه به عنوان یک راوی، وضع خویش را در عالم حیات، روایت می‌کند». کوندرا برای بیان یا روایت این وضع، از واژۀ دقیق «کاوش هستی» بهره می‌گیرد؛ زیرا به باور او در فرهنگ و تمدن امروز غرب، انسان در جهانی سرشار از غفلت و فراموشی گرفتار شده است، تا به هر دلیل در جستجوی کشف معمای «من» نباشد. در این فرآیند او از «پروسۀ کاهشی» یا «گرداب حقیقی تقلیل» نام می‌برد که در میان رسانه‌های همگانی به‌صورت مکانیکی در صدد ساده‌سازی مسائل برمی‌آیند و اقوام و انسان‌های کرۀ زمین را به یکدیگر شبیه می‌سازند و می‌کوشند تفاوت‌های فرهنگی را به سود فرهنگ و تمدن غرب از میان بردارند. بنابراین، رمان وظیفه دارد به نبرد با این غفلت و فراموشی برخیزد: «هر بار که خطری انسان را از خویشتن خویش و از هویت متعالی‌اش دور می‌کند، هنر رمان «همواره و وفادارنه» به یاری او می‌شتابد. هنگامی که «غول تاریخ» در قرن بیستم، آرامش انسان را از او می‌گیرد، رمان‌نویسان اروپای مرکزی، یعنی کافکا و هاشک، موزیل و بروخ، با اندیشه و بینش ژرف خود، هستی انسان را تحلیل می‌کنند، از خطرات پیرامونش پرده برمی‌دارند و حتی آیندۀ او را فرارویش می‌نهند...».

با این‌حساب، می‌توان خلفه‏های وحشی را خلاف‌آمدِ عادت آن روز و امروز داستان‏نویسی ما دانست، هر چند هر سه داستان این مجموعه از پیرنگ قابل دفاعی برخوردار نیست و سایۀ نگاه شاعرانه بر آن‌ها سنگینی می‏کند و...؛ اما آنچه‌که این سه داستان را به‌هم پیوند می‏دهد جهانی است که از معارف انقلاب اسلامی در زندگی انسان ایرانی شکل گرفته است، و در این میان نویسنده توانسته است آنات و لحظاتی را از زندگی قهرمانان گمنام این جهان شکار کند و با یادآوری آن‌ها دل خواننده را بلرزاند، و یا دست‏کم او را به تأمل برانگیزد.

داستانِ «شعرای شب» روایتی کوتاه از مقاومت اسیری به نام حاج موحد در اردوگاه موصل 2 است. او که نمی‏پذیرد به امام اهانت کند زیر شکنجۀ دژخیمان بعثی شهید می‏شود، و داستان تا اینجا همچون بسیاری از داستان‌هایی پیش می‌رود که نمونه‌های فراوانی دارد، اما آن لحظه‏ای که داستان خسروشاهی را متفاوت می‏کند هنگامی است که زندان‌بانان می‌کوشند در نیمه‌شبی بارانی سند جنایت خود را خاک کنند. در آن هنگام، نویسنده خواننده را به عالم غیب می‌برد و حاج موحد را در مکانی پر از گل‌ها و گیاهان معطر، در کنار فرزند شهیدش به تصویر می‌کشد که با تأسف شاهد جنایت بعثیان است و گویی هم‌نوا با قهرمان سورۀ یاسین می‏گوید: «ای کاش قوم من می‏دانستند که پروردگارم چگونه مرا آمرزید و از اهل کرامتم گردانید!».

داستانِ «باران در راه است» کاوشی است در جهان باورها و رفتارهای شهیدی به نام عبدالله گلشنی. داستان در ذهن و خاطرۀ برادر همسر او روایت می‏شود و سایه‌روشن‏هایی از سیرۀ انسانی او را توصیف می‏کند که امروزه از او به عنوان «انسان انقلاب اسلامی» نام برده می‌شود، و امام خمینی (ره) او را فتح‌الفتوح انقلاب می‏دانست. شهید گلشنی از حلقۀ دوستان شهید تهرانی‏مقدم است که در دانشگاه امیرکبیر در کنار تحقیق در زمینۀ پایان‌نامۀ تحصیلی خود، به دانشجویان قدیم و جدید اصول فلسفه تدریس می‌کند. پایان‌نامۀ او دربارۀ طراحی موتور جت است که البته با شهادتش ناتمام می‌ماند. شهید گلشنی دانشمند جوانی است که برای تأمین معاش عطر می‌فروشد و به خدای خود باوری ابراهیم‌گونه دارد: «... هو یُطعمنی و یَسقین».


زخمدار

رمان زخمدار در تابستان 1374 هنگامی پا به عالم هستی گذاشت که دو سال از شهادت آوینی می‏گذشت و در نبرد سهمگین میان توسعۀ غربی و پایداری در مدار ارزش‌های انقلاب اسلامی، رزمندگان دیروز و امروز با آزمونی سخت و دشوار روبرو‏ بودند. زخمدار کاوش جهانگیر خسروشاهی در آن روزهاست.

داستان دربرگیرندۀ چهل نامه از اسماعیل به دوست شهیدش حبیب است. نویسنده از طریق این نامه‏ها داستان اسماعیل و روزگارش را روایت می‏کند. اسماعیل مدرّس پیشین ادبیات دانشگاه، تحت‏ تأثیر نامه‏ای از حبیب به جبهه می‏‏رود و پس از نبردی شجاعانه اسیر می‏شود. او امروز جانبازی است که دوران اسارت را در اردوگاه‏های بعثی گذرانده و بر اثر شکنجه‏های وحشیانۀ بعثیان و بی‏مسئولیتی پزشکان عراقی افزون بر یک پا، تکلم خود را هم از دست داده است، و اکنون در روزگار پس از جنگ و تغییر ارزش‌ها، در نامه‌های خود دردهایش را به حبیب بازگو می‌کند که تربت پاکش در جوار امامزاده‏ای در حوالی تهران، مزار عاشقان، عارفان و دل‏سوختگان است.

«تازه از بیمارستان مرخص شده‏ام و نوشتن برای من نوشداروست؛ مرهمی است شفابخش، برای کسی که اکنون دوران نقاهت خود را طی می‏کند... نوشتنی چنین، فریادی است که وجودم را از عدم فرا می‏خواند. اثر معجزه‌گر نوشتن، مرا ترمیم خواهد کرد. دلم می‏خواهد برای تو بنویسم: عمل به فتوای دل، تردیدناپذیر است».

برخی از دوستان اسماعیل در دوران جنگ، با روزگار کنار آمده‏اند، و حتی در آن استحاله یافته‏اند. عمار، فرماندۀ او مدیرعامل یک شرکت شده است و از دیدن ناگهانی اسماعیل خوشحال نمی‏شود. شاید در آینۀ او سقوط خود را می‏بیند. از این‌رو، برای فرار از عذاب وجدان به اسماعیل توصیه می‏کند: «یک کمی به سر و وضعت برس!».

جواد محمدی، یکی دیگر از هم‌رزمان حبیب است که او را به‌طور تصادفی در بیمارستان می‏بیند. جواد پزشک شده است و او را معاینه می‏کند. «اصلاً به روی خودش نیاورد که مرا می‏شناسد. به‌سرعت نسخه را نوشت و به پرستار سفارش‌هایی کرد. به من گفت: خوب می‏شی ایشالا. شب بخیر. و رفت. از اتاق زدم بیرون. چراغ‌های سالن روشن بود. آه، شب شده و من زمان را فراموش کرده‏ام. چه وحشتناک است! برهوت وهم و غفلت».

اکبر پیله‏ور کشتی‏گیر آشنا از دیگر کسانی است که اسماعیل او را سر راه خود می‏بیند. او که از زندگی نسبتاً خوبی برخوردار بود، تحت ‏تأثیر شهادت شیخ مسجدشان به جبهه می‏رود و اکنون که اسماعیل دوباره او را می‏بیند، جانبازی است که روی ویلچر می‌نشیند و اختیارش را به دست عموی کاسب‌کارش سپرده است:

«دیروز که اکبر را دیدم اندازۀ یک گنجشک شده بود. از شدت عصبانیت می‏لرزید. ناسزا می‏گفت. تا من را دید آرام شد. روبوسی کردیم. رفتیم طرف پارک... چشمانش پر از آتش بود. اثیری و گذران. نگاهم کرد. گفت: بی‏شیله‌پیله و از طرف خودم می‏گم. کلاه سرم رفت اسماعیل. خر شدم. نوشتم: همین الآن آره! هم خر شدی، هم کلاه سرت رفت. اما چرا؟ گفت: با عموی پیرمردم اومدم واسه موافقت اصولی. جواب سربالا می‏دن... حقمو می‏خوام. غیر اینه؟!».

راوی درمی‏یابد: «در این روزگار غریب؛ جز آنان که دست‌های تهی‏شان آن‌قدر بلند است که تا غیب می‏رسد، احدی از گزند دنیای مذموم بعد از جنگ تهران در امان نخواهد بود».

البته همه این‌گونه نیستند، در کنار کسانی که فریفتۀ چرب و شیرین دنیا شده‏اند، کم نیستند آن‌هایی که همچنان بر عهد پیشین خود وفادارند. از جملۀ آن‌ها خواهر راوی و همسر او مرتضی است؛ همان‏هایی که از او در منزلشان نگهداری می‏کنند و برای آسایش و رضایتش از هیچ کوششی دریغ نمی‏کنند. آنان بر خلاف اسماعیل از جامعۀ خود نبریده‏اند، بلکه در میان همین مردم زندگی می‏کنند و با امید به آینده می‌کوشند مدارج علمی را طی ‏کنند. 

یکی دیگر از این افراد دختر جوانی است به نام «ف» که پیش از اعزام راوی به جبهه، مادرش از او خواستگاری کرده بود، اما حوادث بعدی مانع از آن شد که این خواستگاری به سرانجام رسد. اینک آن دختر که بر قرار خود همچنان باقی است به ازدواج با آزادۀ جانبازی تمایل دارد که افزون بر یک پا، تکلمش را هم از دست داده است، اما این اسماعیل است که زیربار نمی‏رود و به همه چیز با دیدۀ تردید می‏نگرد.

چله‌نشینی بر سر مزار حبیب شهید و گفت‌وگو با او و یادآوری خاطرات جنگ و دوران اسارت برای اسماعیل همچون سیر و سلوکی است که انسان بریده از هم‌نوعان خود برای خویش رقم می‌زنند: «باید به‌طور صریح تصمیم خودم را بگویم... تصمیم من عبور موقرانه از خویش است. به یاریم بشتاب. به گرداب وحشتم. مانده‏ام بی‏زبانی که فریاد کنم و بی‏پایی که گام بردارم. تنها می‏دانم که باید همراه بود. برای همین به دیدار تو می‏آیم و می‏نویسم، برای تقرب».

اسماعیل در این سیر انفسی و آفاقی سرانجام به این کشف بزرگ می‏رسد که: «باید به زیبایی تمام، همراهی‏ام را با همۀ هستی، به تو اعلام کنم. به نظر من همراه بودن با هستی، اصل مهمی است که حیات بر پایۀ آن به پیدایی آمده است. و نیز همین اصل، عامل اول در حفظ و استمرار حیات واقعی است».

او نگارش این نامه‌ها را از اواخر زمستان آغاز کرده است، و در روزهای آغازین بهار، هنگام تحول احوال طبیعت، به نامۀ چلهم که آخرین نامۀ اوست، می‌رسد. نامۀ چهلم ناتمام می‏ماند و خواننده در پایان کتاب با یادداشتی کوتاه روبرو می‏شود که از زبان مرتضی است. او خبر می‏دهد که چله‌نشینی اسماعیل در کنار مزار حبیب نتیجه داد و او تکلمش را به‌دست آورد و بعد از مدتی با خانم «ف»، عشق به انتظار مانده‏اش، ازدواج می‌کند و به توصیۀ خانم «ف» به شیراز می‌روند و او قرار است معلم شود: «نظر ف... اینه که من فقط به درد معلمی می‏خورم».

از رمان زخمدار آن‌چنان‌که انتظار می‏رفت استقبال نشد. بی‏شک یکی از دلایل آن سبکی است که نویسنده آن را برگزیده است. او آگاهانه برخلاف مسیر آب رودخانه شنا کرده است؛ افزون بر اینکه داستان‌های درون‌گرا عموماً نسبت به داستان‌های ماجراجویانه و... مخاطبان کمتری دارند. البته این همۀ علت نیست. هدایت‏الله بهبودی شاید نخستین کسی بود که نقدی بر آن نوشت. او ضمن برشمردن ظرایف و هنرمندی‌های نویسنده معتقد است:

«اسماعیل را نمی‏توان شخصیت پــرورش‌یافــتۀ ذهــن خــسروشــاهی دانست. خسروشاهی او را خلق نکرده است، بلکه او را درک کرده است. خسروشاهی «اسماعیل»های جامعه را دیده و لمس کرده است. رمان زخمدار آیینۀ گروهی از جنگ‌کردگان جامعۀ ما است، آیینه‏ای که اگر شفاف هم بدانیم، تمام‌قد نیست. رمان زخمدار رمان اسماعیل‏هاست، نه رمان جنگ. اسماعیل همۀ واقعیت جنگ نیست. بخشی از آن است. از این جهت آیینه‏ای است کوتاه برای دیدن گروهی از جنگ‌کردگان، نه همۀ آن‌ها».

تشخیص آقای بهبودی درست است؛ هدف نویسنده به تصویر کشیدن شماری از رزمندگان و نه همۀ آن‌ها بوده است. از این‌رو، به سراغ کسانی رفته است که نظام رسانه‏ای آن روز در سایۀ سیاست حاکم بر دوران سازندگی، مایل به دیده‌شدن آنان نبود. از همین‌رو به‌درستی گفته است: «خسروشاهی او (اسماعیل) را خلق نکرده است، بلکه او را درک کرده است».


غروب آبی رود 

جهانگیر خسروشاهی بعد از زخمدار، داستان دیگری را با نام غروب آبی رود منتشر کرد که در آن به زندگی‌نامۀ داستانی شهید مهدی باکری پرداخته است. این کتاب از نظر طرح و دیگر عناصر داستانی، از دو کتاب پیشین او استوارتر و از نظر بیان روان‌تر است، اما موضوع همان است: کاوش در لحظات نوعی از انسان مسئول و تذکر عهدی که دارد؛ این بار در زندگی یکی از ستاره‏های پرفروغ انسان ایرانی که در آسمان دفاع مقدس فرصت درخششی _ هرچند کوتاه _ یافت.

راوی داستان، رزمندۀ سرد و گرم کشیده‏ای است به نام «علی» که از مقربان مهدی باکری است. در ادامۀ عملیات بدر، مهدی فرماندۀ لشکر عاشورا، رها از همۀ تعلقات، به خط زده است و قرارگاه فرماندهی جنگ نگران جان اوست ولی او به درخواست‏های مکرر قرارگاه پشت بی‏سیم برای برگشت به عقب پاسخ نمی‏دهد. ناچار علی را روانۀ خط می‏کنند تا شاید بتواند فرماندۀ لشکر را به برگشت به منطقۀ امن‏تر وادار ‏کند.

داستان چهارده فصل یا به تعبیر نویسنده «کوکب» دارد که در پرتو هر یک از آن‌ها خواننده ضمن‏ اینکه پابه‌پای علی نگران و مضطرب به دنبال مهدی باکری است، با گذشتۀ مهدی و سیری که پیموده و به این جایگاه رسیده، آشنا می‏شود؛ عارفِ مجاهدی که وادی‏های سلوک را یکی پس از دیگری نه در عزلت و کنج محراب و خانقاه، بلکه در میدان زندگی پیموده است. روزگاری در میدان مبارزه با طاغوت، زمانی در میدان خدمت به هم‌نوع در لباس شهرداری ارومیه و سرانجام روزگاری درخشان در لباس خاکی بسیجی و رها از همۀ تعلق‏ها.

در میان آتش بی‏امان دشمن در اطراف دجله، علی و خوانندۀ داستان، به هر سنگری که می‏رسند، مهدی از آنجا گذشته و به جلوتر رفته است. علی می‌گوید:

«به‌سرعت راهم را ادامه دادم تا به محل درگیری اصلی عاشورا رسیدم. فشار زرهی عراق، لحظه به لحظه بر گِرد روستای محل استقرار (لشکر) عاشورا بیشتر می‏شد... حسن اما بر زمین غلتید. سر او در دامان آقامهدی بود. وقتی بالای سرش رسیدم، سر حسن را آرام بر زمین گذاشت. آرپی‏جی را برداشت و شلیک کرد، تانک منفجر شد... آرپی‌جی را بر زمین گذاشت و به بی‏سیم‏چی گفت: خاموش کن مؤمن خدا! ...دست آقامهدی که از آرپی‏جی رها شد، در برگشت به نارنجکی که در کمر داشت، قفل شد. نارنجک را از کمر جدا کرد. ضامنش را کشید و با تمام توان به سوی دستۀ پیادۀ دشمن پرت کرد. هنوز صدای انفجار نارنجک محو نشده بود که صدای خشک و خشن شنی تانک، آقامهدی را دوباره متوجه آرپی‏جی کرد. آرپی‏جی را برداشت و شلیک کرد. موشک به تانک خورد. صدای تکبیر از گوشه و کنار بلند شد...».

همه تحت تأثیر شجاعت فرمانده قرار گرفته‏اند و حلقۀ محاصره هر لحظه تنگ‏تر می‏شود، تا اینکه فرمانده آخرین موشک خود را هم شلیک می‏کند: «گرد و خاک اطراف را پوشاند. آتش عقبۀ آرپی‏جی، ذرات خاک را در حین عقب راندن پخت. تانک آتش گرفت. همه شاد بودند. آقامهدی آرام بر خاک سجده کرد. در محل تلاقی پیشانی‏اش با خاک، رد خون بر جا ماند. حتماً تیر کلاش یا سیمینوف...».

اما این پایان ماجرای مهدی نیست، بلکه پردۀ دیگری از این راز هنوز باقی است. پیکر بی‏جان او را به کنار رود می‏برند و در قایقی می‏گذارند که پیش از این قرار بود او را به قرارگاه بازگرداند، ولی تقدیر چنین است که از فانی عشق الهی، چیزی در عالم ماده نماند. قایق در میان رود خروشان هدف قرار می‏گیرد و منفجر می‏شود و داستان این‏گونه پایان می‏یابد:

«گویی جنگ برای لحظاتی در این منطقه پایان گرفت. دیگر سلاح‏های دشمن روی منطقه آتش نبارید. دیگر هواپیماهای دشمن مواضع عاشوراییان را در این منطقه بمباران نکرد. منطقه آرام شد. آرام... آرام... سکوت..!».


مغازله با خاک

آخرین کتابی که از جهانگیر خسروشاهی اندکی پس از کوچ ناگهانی‏اش منتشر شد، روایتی است به نام مغازله با خاک.

مجید از فرماندهان قدیمی جنگ در بخش اطلاعات و عملیات، اینک سا‏ل‏ها پس از جنگ، دوباره به جبهه بازگشته است و شب و روز خود را در گروه تفحص سپری می‏کند:

«دلش برای صحراهای سوخته و تفتۀ جنوب تنگ شده بود و پلاک‏های درخشان که چون الماس از دل زمین بیرون می‏کشیدشان و با رساندن الماس به دست خانواده‏ای، مادر دل‌سوخته‏ای را از خاک به افلاک می‏رساند. آن‏ها جگرگوشه‏شان را می‏یافتند و مجید انگار خود را به حامد، دهقان و یاران سفرکرده‏اش نزدیک‏تر می‏دید...».

اما آنچه مجید را از قیل و قال شهر و مسابقۀ ثروت‏اندوزی به کوه و بیابان کشاند، یافتن پیکر حامد، دوست و همرزم خود و همسر خواهرش بود. او برای این کار طاقت‏فرسا دو انگیزه داشت: انگیزۀ نخست خواهرش بود که در حادثۀ انفجار موشک در نزدیک محله‏شان تکلمش را از دست داده بود، و مجید امیدوار است با آمدن بقایای جسد حامد شهید، خواهر دوباره سخن بگوید، و انگیزۀ دوم دفترچۀ خاطرات حامد بود که به علتی که در داستان آمده، او برخلاف دیگر رزمندگان آن را پیش از عملیات به واحد تعاون یگان نسپرده بود و در کوله‏پشتی خود پنهان کرده بود. دفترچۀ خاطرات حامد در واقع تنها داستان و بلکه پیشران کتاب است؛ خاطرات او از عملیات شناسایی منطقۀ صعب‏العبور و کوهستانی در جبهۀ غرب است که اگر تکلیف‏مداری انسان مؤمن و انقلابی نبود، هرگز به سرانجام نمی‏رسید. بنابراین، او در پایان خاطراتش انگیزۀ نوشتن آن را چنین بیان کرده است:

«شاید این توضیح به نظر برخی از کسانی که بعدها نوشته‏ام را می‏بینند، چندان لازم و ضروری نباشد اما نوشتم تا دیگرانی که شاید ما را نشناسند، بخوانند و آن‌گاه به‌راحتی بتوانند دلیل حضورمان را در عملیات و مأموریت‏های سخت و طاقت‏فرسا قبول کنند و حقیقت وجودی این دفاع را دریابند...».

«خدایا تو می‏دانی که من این متن را نوشتم تا مردم عزیز کشورم بدانند که چگونه بهترین فرزندان مؤمن شجاع و رزمنده‏شان در اثر برف و یخ و کولاک در عمق مواضع دشمن و در دل تاریکی شب و سرمای بیش از ده درجۀ زیر صفر یخ زدند و باشکوه‏ترین و شجاعانه‏ترین نوع شهادت را انتخاب کردند».

در این روایت نیز نویسنده دوباره گریزی به از جبهه برگشتگانی می‏زند که عهد خود را فراموش کرده‌اند و فریفتۀ چرب و شیرین زندگی شده‏اند. در این داستان «فرزین» یکی از آن‌ها است که مجید را نصیحت می‏کند:

«دنبال چه می‏گردی پسر، جنگ تموم شده که؟

دنبال حامد.

دلت خوشه‏ها!

خیلی خوشم. از خوشی به جست‏وجو افتاد‏م.

چه گیرت می‏آد از این کارها، جز سختی، جز آزار زن و بچه؟».

وقتی مجید از عهد دیرین می‏گوید، فرزین معتقد است: «می‏شه آدم به هر دو تا برسه». مجید می‏گوید: «حکایت یه دست و دوتا هندونه نشه یه وقت!».

نویــسنده در ایــن داستــان نشــان مــی‏دهــد ایــن فراموش‌کنندگان عهد حتی در این دنیا هم عاقبت خوشی ندارند. در بخش‌های پایانی داستان درمی‌یابیم که دوستان جدید فرزین سر او کلاه گذاشته‏اند و همۀ دار و ندار او، از جمله برجِ در حال ساخت و خانۀ مجللّ شمال شهر او را از چنگش بیرون ‏کشیده‌اند!

بخشی از کتاب به روایت گفت‏وگوهای مجید با یاران شهیدش اختصاص دارد که معمولاً هنگام شب و در کنار اجساد شهدای تفحص شده، بیان می‏شود:

«شب رازآلود. کلمه‏های زنده در برابر مجید. آیا شب با راز و اسرار، نسبتی بیشتر از روز داشت؟ ستاره‏ها همواره در چشم مجید قاصد نور و نشانۀ هستی بودند. آیات مبرهنات...». 

«غریبانه‏های مجید پنهان‏ترین مغازله‏های حیاتش بودند که غالباً با اشک همراه بود و یگانه بودن ذات آن بیشتر به اسرار نزدیک‏تر. گرچه عشق اکسیری یگانه است، اما شگفت آنکه همین داستان یگانه در هر روایتی گویی تازه‏تر از قبل بیان می‏شود. آیا می‏توان جز عشق را باعث انجذاب گردش سیّاره‏ها و ستارگان در مدار معلوم دانست؟».

سرانجام با پیدا شدن بقایای پیکر حامد این روایت به پایان می‏رسد، اما داستان مجید پایان ندارد؛ گویی جستجوی پیکر حامد بهانه بود، و او تا به خود حامد و دیگر حامدها نرسد آرام نخواهد گرفت:

«مجید گویی بر پهنه‏ای از اقیانوس جاری بود، با سفینه و شراعی از توسّل. آیا جزر و مد، تنها در اقیانوس‏ها و بر پهنۀ آب ایجاد می‏شد یا وجود آدمی نیز در مقابله با مقارنات حیات، دچار جزر و مد می‏گردید؟...».

چنان‏که پیداست در این کتاب هم مانند سه کتاب دیگر، موضوع کار نویسنده کاوش در زمان و زمانۀ انسان‏ انقلاب اسلامی است. بیان باورها و عظمت روحی او و نیز تذکر به فراموشکاران عهد و پیمان. اگر زمینۀ داستان دو کتاب در هنگام جنگ و دیگری در نخستین سال‌های پایان جنگ بود، به نظر می‏رسد زمان داستان مغازله، دهه‏های بعدی است. بنابراین مجیدِ مغازله با خاک، برخلاف اسماعیلِ زخمدار دیگر معترض جامعه نیست و به چنان پختگی رسیده که حتی وقتی با فرزین رفیق و همسنگر دیروزش مواجه می‏شود، نه تنها او را سرزنش نمی‏کند _ که مثلاً چرا در باتلاق کاسبی و بساز و بفروشی فرورفته است _ بلکه دلش برای او می‏سوزد و هشدار می‏دهد مواظب باشد که شرکایش سرش کلاه نگذارند. این در حالی است که خود به کمترین مقدار از مواهب مادی اکتفا کرده است. به قول اسماعیل رمان زخمدار: «... اولیاء و یاران خمینی هرچه پیدا کردن در قطع تعلق بود، در آزادگی بود». 

مرحمت، برادر مجید یکی دیگر از شخصیت‏های فرعی داستان است. او پیش از جنگ در بازار فرش‌فروشان کاسب بود و جمال یوسف‌گونه‌ای داشت، اما بر اثر جراحت در جنگ و جانبازی آن زیبایی ظاهری را از دست می‏دهد و به زیبایی‏های دیگر آراسته می‌شود. او بر خلاف اکبر پیله‏ور، جانباز رمان اسماعیل نه تنها از کسی طلبکار نیست بلکه با شور و نشاط و افتخار به زندگی عادی خود ادامه می‏دهد و دست آخر به باغداری می‏پردازد که گویا خالی از استعاره نیست، همچنان که اسماعیلِ زخمدار معلمی را برمی‌گزیند.

***

از ویژگی‏های داستان‌های جهانگیر خسروشاهی حضور هستی و طبیعت به‌مثابه یک موجود زنده است که گاهی با جلوه‏های عرفانی درهم آمیخته می‏شود:

«بوته‏ای که در کنارم روییده بود، با من حرف زد. سنگریزه‏های اطرافم چه زیبا بودند و بعضی‏شان درخشان و بعضی گدازان. برخی نیز سرد...».

«... دستم را دراز کردم و زیر برف، مشتم باز شد؛ اجازه دادم چند دانه برف کف دست‏هایم روی بافت نسبتاً درشت دستکش بنشیند. به جای برف، اما گل‏های سرخ دست‏هایم را پوشاند. هشت‏ پر، دوازده پر و چهارده پر. در زیبایی بی‏وصفی محو شده‏ بودم... ناگهان هشدار زمان به زمین؛ اذان. با اذان گویی سکوت آمد...».

از دیگر ویژگی‏های آثار خسروشاهی توجه به سیر و سلوک و خودسازی است. در بیشتر آثار او جدال همیشگی انسانِ سالک با نفس خود و محاکمه و حساب‌‌کشی از آن کاملاً نمایان است. به‌ویژه در زخمدار و مغازله با خاک، بیشتر حجم رمان به تقابل راویان با درون خود می‌گذرد و کمتر به حوادث بیرونی و... توجه می‌شود. در زخمدار، اسماعیل هنگام تردید و یا غفلت در درون خود دایره‏های سیاه یا خاکستری می‏یابد و هنگام پیروزی در این جدال به‌جای آن‏ها دایره‏های نورانی نقش می‏بندد، اما در مغازله این جدال صریح و شفاف است:

«ناگهان حال مجید دیگر شد و مجید دیگری دید ظلمانی که از وجودش جدا شد و به موازات او و شانه به شانه‏اش حرکت کرد، ندانست کدام مجید واقعی است. مجید نورانی دوست داشت به سمت امامزاده ادامه دهد، اما نمی‏توانست. مجید ظلمانی گویی به سمت دیگر می‏کشید. انگار این دو مجید با ریسمان نامرئی به‌هم بسته شده بودند...».

در همۀ نوشته‏های خسروشاهی تأثیر سبک و گفتار شهید آوینی مشهود است:

«...زمیــن در ســیر اســــتکـمــالی و آفــاقــی خــویــش می‏چرخید و تنها بندگان خدا به این سیر واقفند، فارغ از غفلتی که غریزه را می‏شوراند به تجاوز از حدود؛ آرام و خاموش؛ مانند خاکستری که از آتش دی به‌جا مانده است... نگران طمع و آرزوهای دراز و هواجس بود. دور می‏شد از تارهایی که تنیده شده بود تا چهرۀ شهدا غباراندود شود و به‌تدریج از یاد برود. آیا می‌توان در روزگار ریختن خون قلب‌های نیکان و ابرار در حمایت از حقیقت، رفتار طمع‏آلود و پر از حرص و آز را توجیه کرد؟».

«... و آنان را در نسبتی با حقیقت قرار داد تا خود را فراموش کنند و آنان را در زاویه‏ای ساکن ساخت تا فقط به آنچه باقی است عشق ورزند و به اوهام تخدیرزدۀ شب‌پرگان و غارنشینان عادات که در تلاشند تا آدمی را به آنچه رونده است، منسوب کنند، وقعی ننهند؛ به آنچه باقی است عشق ورزند، نه به افسانه‏ها و اساطیرالاولین که در حکم ماده‏ای بر ساحران صورت سامری تمدن جدید قرار گرفته است...».

«تو ای پیک صداقت من! تو ای رفیق اعلی را به ملاقات رفته! نامه‏هایم را بر اهل آبادی برزخ بخوان و صاحب‌منصبان حریم را به طرفداری از بی‌حیله‏ای چون اسماعیل برآشوب!».

هرچند نویسنده گاهی برای بیان منطقِ این‌گونه نثر تمهیداتی اندیشیده است، مانند قالب نامه و معلمی ادبیات در زخمدار، اما در بعضی آثارش به‌ویژه در مغازله با خاک بدون هیچ تمهیدی ناگهان خواننده را در جاده‏های پر پیچ و خم و سنگلاخی رها می‏کند! در حالی‏که وظیفۀ نثر در داستان، روانی و ندیده شدن است؛ مانند موسیقی در فیلم‏های داستانی. هر جا که نثر به هر دلیلی خود را به‌رخ بکشد، سکته‏ای در روند داستان ایجاد می‌کند و موجب برهم خوردن تمرکز خواننده خواهد شد. بنابراین داستان‌هایی با نثر شاعرانه معمولاً داستان‏های موفقی نیستند. شاید یکی از دلایل ناکامی داستان ایرانی در جهان امروز، آمیختگی میان داستان و شعر است. زبان شعر زبان اجمال است و از این رهگذر چنان قدرتی دارد که می‏تواند خوانندۀ آشنا با زبان خود را به عمق جهان‏هایی ببرد که از داستان هرگز ساخته نیست، اما داستان نیز گونۀ ادبی است که مهم‏ترین عنصر وجودی‌اش قصه‏گویی و روایت‏پردازی است. آن هم با زبان تفصیل که بتوان آن را به تصویر کشید. بنابراین، باید حدود و ثغور این دو همسایه را به‌رسمیت شناخت و به آن احترام گذاشت. به گمانم این توصیف زیبا دربارۀ بمباران شیمیایی را با مختصر تقطیع در صورت و اندکی پس و پیش کردن برخی واژگان، می‏توان به عنوان قطعه شعری منتشر کرد:

«و گاوی تنفس کرد، مرد. برگی رویید، سوخت. دخترکی کُرد مادرش را صدا زد، ریه‏هایش پر از تاول شد. بیمارستان جایی برای پذیرش مصدوم نداشت».

اما در زبان داستانی، این صحنه به چندین صفحه گسترش می‏یابد و شخصیت‏ها هر یک هویتی پیدا می‏کنند.

مغازله با خاک را با مقیاس و معیارهای مشهور رمان‏نویسی امروز نمی‏توان با قاطعیت «رمان» دانست، هرچند حاوی روایت داستانی است که خلاصه‏اش آمد؛ نیز نمی‏توان آن را «دلنوشته» نامید، چنان‏که بخشی از صفحات آن بثّ و شکوای نویسنده و شخصیت‏هایش از هجران و فراق به شیوۀ قطعات ادبی رایج این روزها است؛ همچنین نمی‏توان آن را «کتاب خاطره» خواند در حالی‏که پیشران آن خاطره‏ای است با همان بیان مرسوم خاطرات امروزی رزمندگان. این کتاب هیچ‌یک از این سه نیست بلکه آمیخته‏ای است از همۀ این‌ها. به گمان بنده این درهم آمیختگی اتفاقی و یا از سر ناتوانی نیست، بلکه آگاهانه صورت گرفته و گویی نویسنده به دنبال ابداعی بوده است برای روایت همۀ آن‏ چیزهایی که ممکن است قالب امروز رمان توان بیان آن را نداشته باشد؛ اما اینکه در این تلاش چقدر کامیاب بوده، ای‏کاش امروز در میان ما می‏بود و خود از مسیری که پیموده و به اینجا رسیده است می‏گفت و زوایای پیدا و پنهان آن را شرح می‏داد.

میلان کوندرا بر این باور است که روح رمان، کاوش هستی است برای مبارزه با فراموشی و تغییر هویت؛ اگر نتواند به رسالتش پای‏بند بماند، روح خود را از دست می‌دهد و لاجرم پایان می‌پذیرد:

«روح زمان ما به اخبار و رویدادهای روز معطوف است، اخباری که آن‌چنان پراکنده و چندان زیادند که گذشته را از افق می‏رانند و زمان را تنها به لحظۀ حال تقلیل می‏دهند. رمان، به‏سان جزئی از این نظام، دیگر اثری ماندنی نیست (چیزی که باید دوام یابد و گذشته را به آینده بپیوندد) بلکه رویدادی باب روز است و مانند دیگر رویدادها، حرکتی بی‏فرجام... آیا رمان خواهد گذاشت که اروپا در فراموشی هستی فرورود؟».

شهید آوینی با اشاره به اینکه انقلاب اسلامی طلیعۀ فردایی دیگر، و چشمۀ آب حیاتی در دل این وادی ظلمات، و اتفاقی است که ادبیات داستانی و نمایشی اواخر این قرن (بیستم) در انتظارش بوده، می‏نویسد:

«اما در جواب این پرسش که این تحول تاریخی چگونه در ادبیات تجلی خواهد کرد، چه باید گفت؟ انسان با تحولی که به تبع انقلاب معنوی اسلام در جهان ایجاد شده است، وضع تازه‏ای در برابر هستی خواهد یافت. «من» یعنی «کیفیت حضور انسان در عالم وجود» دیگرگون خواهد شد و اگر این دیگرگونی در ادبیات بازگویی شود، باید منتظر بود که ادبیات داستانی تسلیم تحولی عظیم حتی در فرم و قالب بشود. نباید رمان معاصر را همچون ظرفی بینگاریم که دربارۀ مظروف خویش بی‏طرف است و به همان سهولت که آب در پیاله جای خویش را به شربت وا‏می‏گذارد، رمان نیز محتوای تفکر معنوی را بپذیرد، سخت به اشتباه رفته‏ایم اگر چنین بیندیشیم... باید از میان انسان‏هایی که تحول معنوی انقلاب اسلامی را به جان آزموده‏اند و جوهر رمان را نیز شناخته‏اند کسانی مبعوث شوند که این وظیفه را برعهده گیرند و نباید انتظار داشت که نتایج مطلوب به‌آسانی و بی‏زحمت و ممارستِ بسیار فراچنگ آید. رسولان انقلاب باید به «جوهر» رمان دست پیدا کنند، نه «فرم و قالب» آن؛ و البته از آن‏جا که این روزگار، روزگار اصالت روش‏ها و ابزارهاست، بدون تردید تا جوهر رمان مسخر ما نشود فرم و قالب آن نیز به چنگ ما نخواهد آمد».


سخن پایانی

آن‏چه که شهید آوینی ده‏ها سال پیش آرزو کرده بود، امروز دغدغۀ اصلی شمار قابل توجهی از نویسندگان صاحب‏تجربه و منتقدان و پژوهشگران حوزۀ ادبیات و هنر انقلاب است که تحت عناوینی همچون «روایت ایرانی» و... دنبال می‏شود.

مجاهدِ خستگی‌ناپذیر جهانگیر خسروشاهی یکی از این رسولان انقلاب بود که عمری را مؤمنانه در این میدان سپری کرد و امید است دیگر همسنگران او، به‌ویژه پژوهشگران و نویسندگان تازه‏نفس، دست‏آوردهای سالیان طولانی عرق‏ریزان روح او را قدر بدانند و مسیر او را دنبال کنند و ببینیم روزی را که داستان ایرانی در شناساندن ظرایف و طرایف انسان ایرانی، به‌ویژه قهرمانان پدیده آمده از انقلاب اسلامی، بدون لکنت و اعوجاج به قلۀ مقصود برسد، ان‏شاءالله!